
Jinx rain p9
از زبان مرینت :
_سوپرایززررر
+فی! خدای من سلام
بغل فی پریدمو محکم بغلش کردم. بالاخره جدا شدیم.
+بیا داخل
_به روی چشم
داخل اومد ازش خواستم رو مبل بشینه.
بعد از کلی سلام و احوالپرسی به آشپزخونه رفتم.
+قهوه میخوری؟
_آره ممنون!
لیوانهای قهوه رو روی میز گذاشتم و خودم رفتم روبروش نشستم تا بهتر بتونم ببینمش.
+فی واقعا سوپرایز کردی با اومدنت
_ما اینیم دیگه. حقیقتا از گفته های عمو فنگ متوجه شدم یه مدت قراره تنها باشی و چه فرصتی از این بهتر که کنار دوستی باشم که همیشه آرزوی داشتنشو داشتم.
+واو تو لطف داری
لیوان قهوه رو کمی تو دستش جابجا کرد
_نه اینجوری نگو واقعا دارم میگم اگر ابر قهرمانهای این شهر لیدی باگ و کت نوارن ابر قهرمان من تویی:)
+ممنون فی. حرفات بهم انرژی میده.
_راستی مرینت خیلی دوست دارم منو با دوستای پاریسیت آشنا کنی
سریع سعی کردم بحث رو عوض کنم
+من میرم چمدونات رو داخل اتاق بزارم
فی با قیافه ای که ازش "چرا جواب سوالمو نمیدی" میبارید منو تا جای پله ها نگاه کرد ولی حرفی نزد.
کل شب رو با فی صحبت کردیم اون از شانگهای گفت؛ من از پاریس.
اون شب رو به صبح رسوندیم.
صبح حدادای یک ساعت زودتر بیدار شدم و صبحانه رو آماده کردم. میخواستم فی رو صدا کنم که خودش اومد. یک وعده خوشمزه رو کنار فی گذروندم.
+فی من قراره برم مدرسه ببخشید که اینجوری تنهات میزارم.
_نه قشنگم این حرفا چیه تازه تو این مدت گشتی تو شهر میزنم کی میدونه شاید لیدی و کت به کمکم احتیاج پیدا کنن.
لبخندی زدم و ازش خداحافظی کردم.
به مدرسه رسیدم و وارد کلاس شدم ولی باز هم مثل اونروز بقیه بهم بی محلی کردند.
حقیقتا قلبم شکست :(
اینکه بهترین دوستام حرف دور از ذهن لایلا که در ارتباط با جاسوس بانوی شرارت بودن من رو باور کردن و از من توضیحی نخواستن باعث میشه حالم از خودم بهم بخوره.
دلم میخواست کمی از بچه ها مخصوصا آدرین دور بشم پس از لایلا خواستم جاشو با من عوض کنه با نیشخند مسخره ای قبول کرد.
بدترین نکته جابجایی تو دید بودن کل کلاس بود و مرکز دید من ادرین بود و به اون معطوف میشد.
آنچه خواهید خواند :
کسی خونه نیست؟
سلام مادمازل
شوکی ناگهانی بهم وارد شد